خلاصه کتاب نشان از بی نشان ها

 تالیف: علی مقدادی اصفهانی

دانشجو: سیدروح اله موسوی

رشته: الهیات- ادیان وعرفان

 

شرح حال عارف سالک عالم ربانی مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی قدس سره

 الشیخ العالم العامل الالهی حسنعلی بن علی اکبر بن رجبعلی المقدادی الاصفهانی رحمه الله و رضوانه علیه در خانواده زهد و تقوا و پارسایی چشم به جهان گشود.پدر وی مرحوم ملا علی اکبر مردی زاهد و پرهیزکار و معاشر اهل علم و تقوا و ملازم مردان حق و حقیقت بود و در عین حال از راه کسب  روزی خود وخانواده اش را تحصیل می کرد و آنچه عاید او میشد نیمی را صرف خویش و خانواده می کرد و نیم دیگر را به سادات و ذراری حضرت زهرا علیها السلام اختصاص می داد.

در سال 1269 هجری قمری دختری به وی عنایت شد که مادرش تا چهار ماه پس از وضع حمل حتی قطره ای شیر در سینه نداشت و آنچه دوا و دعا کردند موثر نیفتاد.تا یکی از دوستان او را به سوی مردی صاحب نفس به نام حاج محمد صادق درویش تخت پولادی هدایت کرد.ملا علی اکبر به دلالت دوست خود به حضور حاجی رسید و عرض حاجت نمود. حاجی به وی دستور داد تا هرچه دعا و دوا برای زوجه اش گرفته است از وی دور سازد و خود نفس مبارک در حب نباتی بدمید و فرمود تا آن را به زوجه خود بخوراند.با انجام دستور حاجی پس از ساعتی پستان زن جریان یافت و به خارج راه گشود و همین امر سبب ارادت فراوان ملا علی اکبر به مرحوم حاجی محمد صادق گردید و مدت بیست و دو 

سال خدمت درویش را به عهده گرفت و در این مدت تحت تربیت و ارشاد وی به مقامات معنوی نائل آمد.

ملا علی اکبر در شهر به کسب خود اشتغال می ورزید و در عین حال حوایج آن مرد بزرگ را نیز فراهم می ساخت و شبهای دوشنبه و جمعه به خدمت او می رفت و در تخت پولاد بیتوته می کرد.

از طرف دیگر مرحوم ملا علی اکبر که فرزند ذکور نداشت عهده کرده بود که به اعتاب مقدسه مشرف و متوسل شود تا خداوند پسری به او کرامت فرماید.این سفر که در حدود سال یازدهم از خدمت او به مرحوم حاجی محمد صادق اتفاق افتاد با حامله شدن عیالش پایان پذیرفت و حاجی قبل از تولد فرزند به او بشارت پسری داده و سفارش کرده بود که آن پسر را ((حسنعلی)) نام گزارد.و بالاخره در سحر گاه یک شب که ملا علی اکبر در تخت پولاد به خدمت استاد خود سرگرم بوده است خبر شادی بخش تولد نوزاد را از مرشد و مخدوم خود می شنود و مجددا در مورد نامگذاری کودک  به ((حسنعلی))توصیه می گردد.

خلاصه آنکه مرحوم حاج شیخ حسنعلی شب دوشنبه و یا جمعه نیمه ماه ذی القعده با بشارت قبلی مرحوم حاج محمد صادق در اصفهان دیده به جهان گشود.مرحوم ملا علی اکبر فرزند دلبند را از همان کودکی در هر سحرگاه خود به تهجد و عبادت می پرداخته و او را با نماز و دعا و راز و نیاز و ذکر خداوند آشنا می کرد واز هفت سالگی او را تحت تربیت و مراقبت مرحوم حاج محمد صادق قرار داده است.

خلاصه پدرم از همان زمان زیر نظر حاجی به نماز و روزه و انجام مستحبات و نوافل شب و عبادت  می پرداخت و تا یازده سالگی که فوت آن مرد بزرگ اتفاق افتاد و پیوسته مورد لطف و مرحمت خاص مرشد و استاد خود بود و از آن پس نیز روح بزرگ آن مرحوم همیشه مراقب احوال او بود و در موارد لزوم او را مورد ارشاد می فرمود.مرحوم حاج شیخ حسنعلی ((قدس سره))از دوازده تا پانزده سالگی تمام سال شبها را تا صبح بیدار میماندند و روزها همه روز به جز ایام محرمه با ترک حیوانی روزه میگرفتند و از پانزده سالگی تا پایان عمر پر برکتش هر ساله سه ماه رجب و شعبان و رمضان و ایام البیض هر ماه را صائم و روزه دار بودند و شبها تا به صبح نمی آرمیدند.

 

تحصیلات مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی:

مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی از آغاز نوجوانی خود به کسب  دانش و تحصیل علوم مختلف مشغول شدند.خواندن و نوشتن و همچنین زبان و ادبیات عرب را در اصفهان فرا گرفتند و در همین شهر نزد استادان بزرگ زمان به اکتساب فقه و منطق و فلسفه و حکمت پرداختند.از درس فقه و فلسفه عالم عامل مرحوم آخوند ملا محمد کاشی فایده بودند.

سپس برای تکمیل معارف به نجف اشرف مشرف شدند و از جلسات درس مرحوم سید مرتضی کشمیری استفاده می بردند.

و نیز پدرم می فرمودند:شبی از شبهای ماه مبارک رمضان مرحوم حاجی سید مرنضی کشمیری به افطار میهمان کسی بود.پس از مراجعت به مدرسه متوجه میشود که کلید در را با خود نیاورده است و نزدیک بودن طلوع فجر و کمی وقت و بسته بودن در اطاق او را به فکر فرو می برد اما ناگهان یکی از همراهان خود می فرماید:معروف است که نام مادر حضرت موسی کلید قفل های در بسته است پس چگونه نام نامی حضرت فاطمه زهرا چنین اثری نکند؟آنگاه دست روی قفل بسته گذاشت و نام مبارک حضرت فاطمه(س) را بر زبان راند که ناگهان قفل در گشوده شد.

مرحوم حاج شیخ حسنعلی قدس سره پس از مراجعت از نجف اشرف در مشهد مقدس رضوی سکونت اختیار کردند و در این دوره از زمان از محاضر درس و تعالیم استادانی چون مرحوم حاج محمد علی فاضل و میر سید علی حائری یزدی و مرحوم حاجی آقا حسین قمی بهره مند می گردیدند و در عین حال به تزکیه نفس و ریاضات شاقه موفق و مشغول بودند.و در علوم باطنی به طوری که قبلا گفته شد نخستین استاد و مرشد ایشان مرحوم حاج محمد صادق تخت پولادی بود که از هفت سالگی در تحت مراقبت و مرحمت آن مرد بزرگوار قرار گرفته.لیکن بعد از وفات او به خدمت سید بزرگوار مرحوم سید جعفر حسینی قزوینی که در شاهرضای اصفهان متوطن بود راه یافت.پدرم خود نقل می فرمود:در یکی 

از سفرها که عازم عتبات عالیات بودم به شهرضا رفتم که شب عاشورا را در آنجا مشرف باشم و مرسوم من چنین بود که از اول ماه محرم تا عصر عاشورا روزه می گرفتم و جز آب چیزی نمی خوردم.روز هشتم ماه محرم بود که خبر یافتم سیدی جلیل القدر در این شهر سکونت دارد.به امید و به انتظاربه ملاقات سید نشستم تا آنکه برای تجدید وضو به کنار حوض آمدم.پیش رفتم و سلام کردم نگاه عمیقی به من افکند و پس از وضو فرمود:حاجتی داری؟ گفتم:غرض تشرف به حضور شماست.فرمود:هر زمان که بخواهی می توانی نزد من بیایی.گفتم:گویا وقت شما مستغرق کار است.گفت: آری ولی برای تو هرگز مانعی نیست.و به اشاره او روز دیگری رفتم.نظری به من افکند و گفت:نه روز است که چیزی نخورده ای و جزبه آب روزه نگشوده ای ولی در ریاضت هنوز ناقصی زیرا که اثر گرسنگی در رخساره ات هویدا و ظاهر گشته و آن را شکسته و فرسوده است در حالی که مرد کامل از چهل روز گرسنگی نیز چهره اش شکسته نمی شود. از آن سید بزرگوار پرسیدم: شنیده ام که وقتی دست شما شکسته بوده و به دستور طبیب زفت بر آنها نهاده بودید و مقرر بود تا آن زفت به خودی خود پوست را رها نکرده است جدایش نسازید.گفت: آری چنین بود و چهارده روز زفت دست مرا رها نکرد.گفتم: پس برای وضو در این مدت چه کردید؟ فرمود:از سوی خلاق عالم و آفریننده گیتی به طبیعت من امر آمد که عمل نکند و خواب هم به چشمم ننشیند و به اراده حضرت حق در این مدت هیچ مبطلی عارض نگشت.

مرحوم حاج شیخ حسنعلی از جمیع علوم ظاهری و باطنی بهره فراوان داشتند و معتقد بودند که بعد علم به توحید و ولایت و احکام شریعت که تعلیم آن واجب است تحصیل سایر علوم نیز لازم و ممدوح و جهل به آنها ناپسند است. 

مرحوم حاج شیخ حسنعلی در سال 1303 هجری قمری به سبب پیشامدی که در رابطه باظل السلطان حاکم اصفهان برای ایشان رخ داد در سن 24 سالگی از شهر اصفهان خارج شد و به سمت مشهد مقدس به راه گذاشتند و این نخستین سفر ایشان به آن شهر منور بود که به قصد زیارت مرقد مطهر حضرت علی بن موسی الرضا می رفتند.لیکن در همان روزهای اول سفر راه را گم که می کنند و نزدیک غروب آفتاب در کوه و بیابان سرگردان می شوند و در این حال به ثامن الحجج متوسل می شوند و عرضه می دارند مولای من!قصد زیارت تو را داشته ام و در این وادی سرگردان شده ام.از شما توانایی یاری و کمک می خواهم.از من دستگیری فرما. پس از دقایقی به خدمت با سعادت حضرت خضر(ع) تشرف 

حاصل می کنند و به طریق ظاهر و باطن راهنمایی می شوند و در کمتر از چند دقیقه هجده فرسنگ راه باقی مانده تا کاشان را به مدد مولا طی می کنند و وارد آن شهر می شوند.و مدت توقف ایشان درشهر مقدس مشهد از یک سال کمتر به طول انجامید که تمام این مدت را در حجره ای از حجرات صحن عتیق رضوی به ریاضت و تصفیه باطن اشتغال داشته اند. سپس به اصفهان مراجعت می کنند و درسال 1311 هجری قمری برای دومین بار به ارض اقدس رضوی مسافرت و تا سال 1314 در آن شهر توقف می کنند ولی برای اشتغال به امور معنوی حجره ای نیز در صحن عتیق به اختیار خود داشته اند.در همین سفر در مدتی بیش از یک سال هر شب ختمی از قرآن مجید در حرم امام رضا قرائت می کردند.در 

همین سفر و در آن زمان که صحن عتیق رضوی به ریاضت مشغول بودم روزی پیری ناشناس بر من وارد شد و گفت:یا شیخ دوست دارم که یک اربعین به خدمت شما باشم.گفتم:مرا حاجتی نیستی تا به انجام آن بپردازی.گفت:اجازه ده که هر روز کوزه آب را پر کنم.به اصرار پیر تسلیم شدم.و هر روز به در اطاق می آمد و می ایستاد و با کمال ادب می خواست تا او را به کاری فرمان دهم و چون چهل روز پایان یافت گفت:یا شیخ من چهل روز خدمت تو را کردم و حال می خواهم یک روز شما مرا خدمت کنید و فرمان داد تا من در آستانه اطاق بایستم و خود در بالای حجره روی سجاده من نشست و فرمان داد تا کوره و اسباب زرگری برایش آماده سازم.این کار با آنکه برای من سخت بود اما به خاطر پیر انجام دادم و لوازمی که خواست فراهم کرد و بعد دستور داد کوره را آتش کنم و چند سکه پول مس در بوته افکنم و آنگاه فرمود آنقدر بدمم تا مس ها ذوب شود و گفت:خداوندا به حق استادانی که خدمتشان را کرده ام این مس ها را به طلا تبدیل فرما و پس از آن به من دستور داد که در آتش چه می بینی؟دیدم طلا و مس با هم مخلوط است او را خبر دادم. گفت:مگر وضو نداشتی؟گفتم:نه. فرمود تا همان جا وضو ساختم و در کوره دمیدم و مس هم به طلا تبدیل شد. و آنگاه طلاها را به قیمت روز فروختیم و گفت:این پول را به مستحقان بدهید.

مرحوم حاج شیخ حسنعلی در سال 1315 به اصفهان و بعد به نجف اشرف تشرف پیدا کردند و بعد به اصفهان آمدند و نزد حاج میرزا جعفر طبیب تحصیل و تعلم نمودند. پدرم فرمود:صبح ها در مطب حاجی به معاینه مریضی و نسخه نویسی سرگرم بود و حق الزحمه ای برای معالجه بیماران معین نمی کرد و هر کس هر مبلغ که می خواست به او میداد و مرحوم پدرم در رمضان همان سال به بوشهر بعد به قصد زیارت بیت الله الحرام به حجاز سفر می کنند و در آن شهر مقدس احرام حج بستند و با پای پیاده به مکه رهسپار شدند. وپس از حج بیت الله و زیارت عتبات عالیات به ایران مراجعت فرمودند.مرحوم پدرم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی در کلیه ساعات روز و شب برای رفع حوائج حاجتمندان و درماندگان آماده بودند.آری پدرم رحمه الله علیه استمداد از ارواح مطهر ائمه هدی (ع) و نیز استمداد از ارواح اولیاء رحمه الله علیهم را یکی از سلوک الی الله می دانست. ازاین روبه اعتکاف و زیارت مشاهرمتبرکه ائمه (ع) و قبور مقدسه اولیاء اهتمام فراوان می ورزیدند.در انجام فرائض یومیه در اول وقت و نوافل و بیداری سحرگاهان و تهجد و احیاء شب های جمعه و لیالی متبرک و روزه در ایام البیض و خدمت به خلق به ویژه سادات و زیارت قبور انبیاء و اوصیاء و اولیاءعلی الخصوص در شبها و روزهای جمعه مداومت ومراقبت می فرموند.در اصفهان هر ساله چند اربعین در کوه های ((ظفره)) به ریاضت و انزوا و تزکیه نفس می پرداختند و هم چنین در مساجد و بقاع متبرکه مانند مسجد لبنان و مقبره علی بن سهل اصفهانی و بابا رکن الدین و مزار استاد خود مرحوم حاجی محمد صادق و هم چنین کوه صفه که محل عبادت استاد ایشان بود به اعتکاف و عبادت مشغول می شدند و در مشهد مقدس اوائل امر در صحن عتیق و پس از ان در کوهپایه ها یااطراف شهر مانند کوه((گراخک)) و ((باره غیاث صفور)) و قبور اولیاء به ریاضت و عبادت می پرداخت و مرقد مطهر حضرت شیخ محمد مومن قدس سره معروف به گنبد سبز که مورد توجه فراوان پدرم بود.زیارت و از ارواح ایشان استمداد می کردند و عصرهر پنج شنبه زیارت گنبدسبز را ترک نمی کردند و هم چنین می فرمایند جرم شیخ بهایی به مشهد مشرف می شود پس از سه شب پیامبر اکرم صلی علیه و اله را در عالم رویا زیارت می کند که با عتاب یه وی می فرماید چرا به دیدار گل ما شیخ مومن نرفته ای؟  بامداد همان شب شیخ بهایی برای زیارت شیخ مومن از خانه بیرون می رود و در راه باتو از اهل علم همراه می شوند و هر کدام نیتی می کنند یکی انار و دیگری شیربرنج .وقتی نزد شیخ مومن می روند می بینند برای آنها ظرفی از انار و شیربرنج آماده کرده و شیخ بهایی رویای خود را نقل می کند و شیخ مومن می فرماید:پس ما هنوز ثمره نشده ایم که ما را گل خطاب کرده است.پدرم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی با آنکه به عبادت و تهجد و ریاضت و اعتکاف در اماکن متبرک سخت مداومت و ممراقبت داشت لیکن اظهار می فرمود:روح همه این اعمال خدمت با اخلاص نسبت به سادات و ذریه حضرت زهرا(س) است و بدون آن اینگونه اعمال همچون جسمی بی جان باشد و آثاری بر آنها مترتب نمی گردد.

مرحوم سید ابوالقاسم هنری نقل کرد که: در خدمت حاج شیخ حسنعلی به کوه ((معجونی)) از کوهپایی های مشهد رفته بودیم.در آن هنگام مردی یاغی به نام ((محمد قرش آبادی)) که موجب ناامنی آن نواحی گردیده بود از کناره کوه پدیدار شد و اخطار کرد که:اگر حرکت کنید کشته خواهید شد.مرحوم حاج شیخ به من فرمودند:وضو داری؟ عرض کردم:آری. دست مرا گرفتند و گفتند:چشم خود را ببند.پس از چند ثانیه که بیش از دو سه قدم راه نرفته بودیم فرمودند:باز کن.چون چشم گشودم دیدم که نزدیک دروازه شهریم.بعداز ظهر آن روز به خدمتش رفتم کاسه بزرگی پر از گیاه در کنار اطاق بود.از من پرسیدند:در این کاسه چیست؟عرض کردم:نمی دانم.و در جواب دیگر پرسش هایشان نیز اظهار بی اطلاعی کردم.آنگاه فرمودند:قضیه صبح را با کسی در میان نگذاشتی؟گفتم:خیر.فرمودند:خوبست تو زبانت را در اختیار داری. بدان که تا من زنده ام از ان ماجرا سخنی مگو وگرنه موجب مرگ خود خواهی شد. 

مرحوم سید ابوالقاسم می فرمایند:سه مرتبه دیگر نیز مرحوم شیخ مرا به طی الارض سیر داد یکبار به زیارت حضرت سید محمد در سامرا و دوبار هم به زیارت حضرت سید الشهدا به کربلا رفتیم.ولی  از من تعهد گرفت که با کسی از این وقایع سخن نگویم و گرنه سال آخر عمر من خواهد بود.کربلایی رضا کرمانی موذن آستان قدس رضوی نقل می کرد:پس از وفات حاج شیخ هر روز بین الطلوعین بر سر مزار او می آمدم و فاتحه می خواندم.یک روز همان جا خواب بر من چیره شد.در عالم رویا حاج شیخ را دیدم که به من فرمودند:فلانی چرا سوره یاسین و طه را برای ما نمی خوانی؟عرض کردم:آقا من سواد ندارم.فرمودند:بخوان و سه مرتبه این جمله ها میان ما رد و بدل شد.از خواب بیدار شدم دیدم که به برکت آن مرد بزرگ حافظ آن دو سوره هستم.از آن پس تا زنده بود هر روز آن دو سوره را برسر قبر آن مرحوم تلاوت می کرد.

یکی از دوستان موثق می گفت:روز فوت مرحوم حاج شیخ زنی مسیحی را دیدم که در مسیر جنازه به سر و سینه خود می زند و شیون می کند. گفتم:مگر تو مسیحی نیستی؟ آخر این مرد روحانی مسلمانان است.گفت:این دو دخترم که با من هستند چیزی قبل به مرضی دچار شده بودند که حتی دکتر های آمریکا هم نتوانستند کاری کنند و هر چه مداوا میکردم سودی نداشت.بانوی همسایه زنی مسلمان بود چون حال پریشان مرا دید گفت:برای شفای بیماران خود به قریه((نخودک)) برو و از حاج شیخ حسنعلی که دم عیسی دارد کمک بخواه.بیا چادر مرا بر سر کن و به آنجا برو و من هم به آن ده رفتم و بدون آنکه مذهب خود را بگویم پریشانی خود را عرضه نمودم. و فرمودند:این دو انجیر را بگیر و به آن زن همسایه که مسلمان است بده تا با وضو آنها را به دختران تو بخوراند.گفتم:قادر به خوردن چیزی نیستند. 

فرمود:در آب حل کن و بعد بده و بعد از آن نزد زن همسایه رفتم. وضو ساخت و در دهان دختران بیمار من ریخت. ناگهان پس از چند دقیقه چشم گشودند و شفا یافتند.حدود دو سال قبل از وفات پدرم کسالت شدیدی مرا عارض شد و پزشکان از مداوای بیماری من عاجز آمدند و از حیاتم قطع امید شد.پدرم که عجز طبیبان را دید اندکی از تربت طاهر حضرت سید الشهدا ارواح العالمین بر کامم ریخت و خود از کنار بسترم دور شد.در آن حالت بیخودی و بیهوشی دیدم که به سوی آسمان ها می روم  و کسی که نوری سپید از او می تافت بدرقه ام می کرد.چون مسافتی اوج گرفتیم ناگهان دیگری از سوی بالا فرود آمد و به آن نورانی سپید گفت دستور است که روح این شخص را به کالبدش باز گردانی زیرا که به تربت حضرت سید الشهدا شفا گردیده است.پس از چند روز هنگامی که در خدمت پدرم به شهر می رفتیم واقعه را حضورشان عرض کردم.فرمودند:مقدر بود با یکی از ما دونفر از جهان برویم و اگر تو میرفتی من 15 سال دیگر عمر می کردم و چون مقصد و مطلوب من در این دنیا جز خدمت به خلق خدا مدتی طولانی تر در خهان زنده بمانی. تینک بدان که من مرگ را برای خود و حیات را برای تو خواستم.و در طول زندگی با قصد قربت به مردم خدمت کنی.

یک سال قبل از فوت پدرم شبی در عالم رویا مشاهده کردم که حدود عصر است و من از شهر خارج شده ام و به طرف قریه نخودک می روم که آفتاب ناگهان غروب کرد و در من اضطرابی پدید آمد.این اضطراب دو علت داشت:اول تاریکی هوا دوم: آنکه نمی دانستم به پدرم چگونه پاسخ دهم .زیرا ایشان فرموده بودند که همیشه قبل از غروب آفتاب در منزل باش و قبول نخواهند کرد که آفتاب ناگهان غروب کرده است.در این اندیشه بودم که ناگهان خورشید از مغرب طلوع کرد.مقداری که راه آمدم متوجه شدم کارد بزرگی در دست من است و سگ بزرگی مرا تعقیب میکند. ناگهان پیری نسبتا بالا پدیدار گشت و کارد را از دست من گرفت و با یک دست سگ را نگاه داشت و با دست دیگر سر او را از تن جدا کرد بی آنکه کارد به خون آلوده شود.آنگاه کارد را به من رد کرد و فرمود:بابا آیا کار دیگری داری؟عرض کردم:خیرتشکرنمودم و پیر ناگهان ناپدید شد. بامداد خواب را برای پدرم عرض کردم. ایشان پرسیدند:آیا متوجه نشدی آن پیر که بود؟عرض کردم:خیر. فرمودند:او شیخ عطار بود.آنگاه فرمود:امسال سال آخر عمر ما است و تو بعد از من زحمت و ناراحتی بسیاری خواهی دید.بعد از دو ماه همراه پدرم به شهر رفتم.و فرمودند:امروز عصر بعد از آنکه به خانه برگردم من مریض خواهم شد و همین مریضی مقدمه فوت من خواهد شد در این اثنا تسبیح عقیقی داشت که گم شد.فرمودند:مفقود شدن تسبیح علامت مرگ ما است اگر یافت شد بهبود خواهم یافت و چند روز بعد در در اتاق ایشان پیدا شدو حالشان بهبود یافت و بعد دوباره گم شد و دیگر یافت نشد. کسالت ایشان شدت یافت و حدود چهار ماه بستری بود و به دستور پزشکان معالج پدرم به بیمارستان ((منتصرید)) مشهد انتقال یافت و پس از آن فرمود:دیشب در عالم رویا مرحوم شیخ عباس محدث قمی را دیدم که می گفت:بیا که در انتظار توایم. روز بعد به رئیس بیمارستان گفتم مرگ من نزدیک است و اگر در اینجا بمیرم ازدحام عظیمی در بیمارستان به وجود می آید. شما اجازه دهید من به خانه بروم و بعد به منزل یکی از ارادتمندان خود آقای حاج عبدالحمید مولوی منتقل و بستری شد و یک ماه آخر عمر خود را در منزل ایشان بودند تا آنکه دعوت حق را لبیک گفتند.دو هفته قبل از رحلت آن مرد بزرگوار شبی در خواب دیدم که به زیارت بقعه عارف بزرگ شیخ مومن که اکنون در مشهد به (گنبد سبز) مشهور است رفتم. پدرم را دیدم که با شیخ مومن در گفتگو است. چون من وارد شدم پدرم از شیخ درخواست کرد که برای من دستوری فرماید تا توفیق تهجد و نماز شب داشته باشم. پس از این حادثه فردای آن روز پدرم فرمود:شب گذشته روح از بدنم مفارقت کرد و به خدمت امام رضا(ع) مشرف شدم و از امام تقتضا کردم یک هفته برای تکمیل وصایا به من مهلت بدهد.امام اجازت فرمودند اما قدغن کرد چنین درخواستی نکنم. خلاصه در آن وقت بود که اظهار داشتند:من صبح یکشنبه خواهم مرد و خواست که خودم غسلش دهم و کفن و دفن نمایم و بعد از فوت من یک ساعت بالای سر من قرآن بخوانید. بالاخره صبح روز یکشنبه و ساعت آخر عمر ایشان فرا رسید به دستور پدرم گوسفندی به عنوان نذر حضرت زهرا(س) قربانی گردید و یکی دو ساعت از طلوع آفتاب روز 17 شعبان سال 1361 هجری قمری گذشته بود که خورشید روحش در افق مغرب زندگانی فرو شد و روان پاکش به عالم قدس و تجا پر کشید:(الا ان اولیاء الله لا یموتون بل ینقلون من دار الی دار.) و در همان نقطه از صحن عتیق که خود پیش بینی و سفلرش فرموده بودند در خاک آرمید.

Template Design:Afzadi